سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه خدا بنده ای را دوست بدارد، او را ازدنیا می پرهیزاند، همان گونه که یکی از شما بیمار خود را ازآب می پرهیزاند . [.رسول خدا صلی الله علیه و آله]
نوجوان
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه.

    وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید:

    چرا گریه می کنی؟

    هیزم شکن گفت:

    تبرم توی رودخونه افتاده.

    فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید:

    "آیا این تبر توست؟"

    هیزم شکن جواب داد:

    "نه"

    فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید:

    آیا این تبر توست؟

    دوباره، هیزم شکن جواب داد:

    "نه".

    فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید:

    آیا این تبر توست؟

    جواب داد:

    آره.

    فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد.

    روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب.

    فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره!

    فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه "

    هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی. و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره.

    نکته اخلاقی:

    هر وقت مردی دروغ میگه به خاطر یه دلیل شرافتمندانه و مفیده



    سبحان ضیائی راد ::: سه شنبه 88/12/18::: ساعت 9:8 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آینده‌اش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چیزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت.

    یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد.

    به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد:

    یک کتاب مقدس،
    یک سکه طلا
    و یک بطرى مشروب .



    کشیش پیش خود گفت :

    « من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید. آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر می‌دارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست. اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.»


    مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد. کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد. با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آن‌ها را از نظر گذراند.

    کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد. سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد . . . 

    کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت:

    « خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد !  »



    سبحان ضیائی راد ::: سه شنبه 88/12/18::: ساعت 9:5 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 5
    بازدید دیروز: 3
    کل بازدید :24916

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    نوجوان

    >>لوگوی دوستان<<

    >> فهرست موضوعی یادداشت ها <<

    >>آرشیو شده ها<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<